معنی همان اهرم است

واژه پیشنهادی

لغت نامه دهخدا

اهرم

اهرم. [اَ رَ] (ع ن تف) پیرتر. کهن سال تر:اهرم من قشعم. اهرم من لبد. (مجمعالامثال میدانی).

اهرم.[اَ رُ] (اِ) میله ٔ آهنی محکمی است چون محوری بنام محور اتکاء. با یک نقطه ٔ اتکاء و بوسیله ٔ اهرم با قوه ٔ کمتری میتوان اجسام سنگینی را بحرکت در آورد.

اهرم. [اَ رَ] (اِخ) نام دهستان حومه ٔ بخش اهرم شهرستان بوشهر که تقریبا در مرکز بخش واقع است. رودخانه ٔ کوچک اهرم از وسط آن میگذرد و آب مشروب و زراعتی آن از رودخانه ٔ مزبور و چاه و باران و هوایش گرم است. این دهستان از چهار آبادی اهرم، دم روباه دان، محمود احمدی و چاه پیر تشکیل شده و 4400 تن جمعیت دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7). و رجوع به جغرافیای غرب ایران ص 123 و 223 و دائرهالمعارف فارسی شود.

اهرم. [اَ رَ] (اِخ) مخفف اهریمن. شیطان. (غیاث اللغات) (ازآنندراج). اهریمن. اهرامن. (جهانگیری):
زیباتر از پری است ببزم اندرون ولیک
در رزمگاه باز ندانی ز اهرمش.
سوزنی (از جهانگیری).
نای را حق بیهده خوش دم نکرد
بهر انس آمد پی اهرم نکرد.
مولوی.
|| کفچه ٔ سطبر. || کلان مار. (غیاث اللغات) (آنندراج). || دسته ٔ هاون. (ناظم الاطباء).

اهرم. [اَ رَ] (اِخ) قصبه ٔ مرکز بخش اهرم از شهرستان بوشهر که کنار راه فرعی بوشهربه کنگان واقع است. این قصبه در 54 هزارگزی خاور بوشهر واقع شده و در حدود 65 گز از سطح دریا ارتفاع دارد. آب مشروب از چاه و باران تأمین میشود و 2052 تن جمعیت دارد و شغل اهالی زراعت و عبابافی است. دارای دکانهای متعدد، بخشداری و ادارات دولتی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7 (از دائرهالمعارف فارسی).

اهرم. [اَ رَ] (اِ) چوبی باشد که هریسه را بدان کوبند. (برهان) (هفت قلزم). چوبی باشد که هریسه را بدان کوبند و دیگ هریسه را بآن بر هم زنند. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (رشیدی) (انجمن آرا):
ای یار هریسه پز نداری غم خود
اندیشه نمیکنی ز بیش و کم خود
خواهم که تو شب خواب کنی من تا روز
بر دیگ هریسه ات زنم اهرم خود.
لسانی.
|| کنایه از نره و آلت مردیست و شعر شاهد معنی قبل به این معنی هم ایهام دارد.

اهرم. [اَ رَ] (اِخ) ناحیه ایست از دشتستان در شرق بندر بوشهر. مؤلف فارسنامه آرد: شرقی بندر بوشهرست، درازی آن از کش خاویز تا محمودآباد نزدیک بشش فرسنگ و پهنای آن بفرسنگی نرسد.محدود است از مشرق بنواحی دشتی و از شمال به محال برازجان و از غرب به تنگستان و از جنوب به خورموج. محصول آن گندم و جو دیمی و فاریابی و پنبه و کنجد و نخلستانش نیز فاریابی است. آب آن از چشمه و قنات است وقصبه ٔ این ناحیه را اهرم گویند. نزدیک بچهل و دو فرسنگ از شیراز و هشت فرسنگ از بوشهر دور افتاده و قریب صد درب خانه دارد و دارای پنج ده آباد است. (از فارسنامه). و رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7 شود.


همان

همان. [هََ] (ضمیر مرکب، ص مرکب) اشارت است به چیزی که در خاطر ملحوظ است. (آنندراج). مرکب است از هم + آن. در جمله بدین معنی است: این آن چیزی است که بوده است و متکلم و مخاطب میدانند:
کنون همانم و خانه همان و شهر همان
مرا نگویی کز چه شده ست شادی سوک ؟
رودکی.
دگر شوی تو ولیکن همان بود شب و روز
دگر شوی تو ولیکن همان بود مه و سال.
رودکی.
همی دربه در خشک نان بازجست
مر او را همان پیشه بود از نخست.
بوشکور.
سخن هرچه گویی همان بشنوی
نگر تا چه کاری همان بدروی.
فردوسی.
تا برنزنی بر زمیَش بچه نزاید
چون زاد بچه زادن و مردنْش همان است.
منوچهری.
همی تا بماند زمان و زمین
به فرمانْش بادا همان و همین.
اسدی.
همان خواه بیگانه و خویش را
که خواهی روان و تن خویش را.
اسدی.
همان است گیتی و یزدان همان
دگرگونه ماییم و گشت ِ زمان.
اسدی.
جهان را نوبه نو چند آزمایی
همان است او که دیدستیش صد بار.
ناصرخسرو.
آن گوی مرا که دوست داری
تا خلق تو را همان بگویند.
ناصرخسرو.
وز آن خرمی جان دهد در زمان
همان دیدن و دادن جان همان.
نظامی.
چو حسرت خورد از پرواز آن باز
همان باز آمدی بر دست او باز.
نظامی.
تو را گر دوستی با ما همین بود
وفای ما و عهد ما همان است.
سعدی.
- امثال:
همان خر است ویک کیله جو، تغییر نکرده است. تربیت در او اثری نمی کند. آدم نمیشود.
همان خر سیاه است و همان راه آسیا، معنی آن مانند مثل قبل است.
- همان به که، بهتر که. مصلحت این است که:
دست رنج تو همان به که شود صرف به کام
دانی آخر که به ناکام چه خواهد بودن.
حافظ.
- همانجا، جایی که در جمله های قبل از آن سخن رفته است. جایی که مخاطب میداند:
بفرمود کاین رابه هروانه گه
برید و همانجا کنیدش تبه.
فردوسی.
- هماندرنگ، بی درنگ. همان لحظه. فی الفور:
گر لطف و مردمیت به مردم گیا رسد
مردم گیاه مردم گردد هماندرنگ.
سوزنی.
- هماندم، بی درنگ. فوراً. همان لحظه:
یکی گرز زد ترک را بر هباک
کز اسب اندرآمدهمان دم به خاک.
فردوسی.
پروانه ٔ او گررسدم در طلب جان
چون شمع هماندم به دمی جان بسپارم.
حافظ.
- همانطور، همانطور که، درست مانند دیگری. عین همان.
- هم آنگاه، درست در همان هنگام. درست در همان لحظه:
هم آنگاه شد شاه را دلپذیر
که گنجور او رفت با اردشیر.
فردوسی.
بیامد همانگاه مهتر دبیر
که رفته ست بیگاه دوش اردشیر.
فردوسی.
همانگاه کوهی برآمد ز آب
تر و تازه و زرد چون آفتاب.
فردوسی.
- همانگه، همانگاه. همان هنگام:
تهمتن همانگه زبان برگشاد
پیام سپهدار ایران بداد.
فردوسی.
به فرمان یزدان چو این گفته شد
نیایش همانگه پذیرفته شد.
فردوسی.
همانگه ز کوه اندرآمد سپاه
جهان شد ز گردسواران سیاه.
فردوسی.
همانگه سپاه اندرآمد به جنگ
سپه همچو دریا و دریا چو گنگ.
عنصری.
|| مرادف لفظ «دیگر» هم آمده است. (آنندراج). || (حرف ربط مرکب) باز هم. علاوه بر این. و نیز. و همچنین:
بفرمای تا اسب و زین آورند
کمان و کمند گزین آورند
همان نیزه و خود وخفتان جنگ
یکی ترکش آکنده تیر خدنگ.
فردوسی.
همان از منوچهر و از کیقباد
که مازندران را نکردند یاد.
فردوسی.
بیاور سپاه و درفش مرا
همان تخت و زرینه کفش مرا.
فردوسی.
چو رامین آن درخش تیغ او دید
همان در کینه بازی میغ او دید.
فخرالدین اسعد.
|| اعم از این یا آن. (یادداشت مؤلف). چه این و چه آن:
نیاسود یک تن ز خود و شکار
همان یکسواره همان شهریار.
فردوسی.
دروگر زمان است و ما چون گیا
همانش نبیره همانش نیا.
فردوسی.
|| بی درنگ.به محض اینکه. تا. به مجرد اینکه:
شب تیره مست آمد از بزم سور
همان تا مرا دید جوشان ز دور
یکی خنجر آبگون برکشید
همی خواست از تن سرم را برید.
فردوسی.
|| (ق مرکب) حتماً. بی شک. همانا:
دل زن همان دیو را هست جای
ز گفتار باشند جوینده رای.
فردوسی.
چو پیمانه تن مردم هماره عمر پیماید
بیاید زیر پیمودن همان یک روز پیمانه.
کسائی.
پست بنشین که تو را روزی از این قافله گاه
گرچه دیر است همان آخر باید برخاست.
ناصرخسرو.
رجوع به همانا شود.

همان. [هََ] (اِخ) دهی است از بخش خداآفرین شهرستان تبریز که 100 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول عمده اش غله است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).

فرهنگ فارسی هوشیار

اهرم

میله آهنی محکمی است چون محوری بنام محور اتکاء با یک نقطه اتکاء و بوسیله اهرم با قوه کمتری میتوان اجسام سنگینی را بحرکت درآورد

معادل ابجد

همان اهرم است

803

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری